آخرین اخبار

تاریخ : 20. تير 1391 - 9:32   |   کد مطلب: 375
حکایتی از قصاوت صدام از زبان سرباز عراقی
از یکی از سربازان عراقی روایت شده که می‏گوید در خلال جنگ ایران و عراق، وقتی شهر [خرمشهر] به اشغال عراق درآمد، مردم شهر همه خانه ‏ها را رها کرده و از شهر رفته بودند

از یکی از سربازان عراقی روایت شده که می‏گوید در خلال جنگ ایران و عراق، وقتی شهر [خرمشهر] به اشغال عراق درآمد، مردم شهر همه خانه ‏ها را رها کرده و از شهر رفته بودند؛ ما در مرزهای شهر نگهبانی می‏دادیم. یکی از شب‏ها در حالی که مشغول نگهبانی بودیم، یک سیاهی کوچک دیدیم که حرکت می‏کرد. از فرماندهی دستور رسید که هرکس خبری از سیاهی بیاورد به او دو روز مرخصی داده می‏شود؛ و اگر سیاهی ایرانی بود، او را بکشید. آن سرباز می‏گوید من داوطلب شدم که بروم و از سیاهی خبر بیاورم. آهسته آهسته به سیاهی نزدیک شدم در حالی که بسیار می‏ترسیدم؛ ناگهان دیدم آن سیاهی یک بچه کوچک است که در حدود دو سال دارد؛ در کنار آن بچه، جنازه مادر او افتاده بود در حالی که مدتی از کشته شدنش گذشته بود. اما آن بچه همچنان از سینه مادرش شیر می‏خورد و عجیب این بود که از سینه مادر همچنان شیر می‏آمد. بازگشتم و خبر آنچه که دیده بودم را به فرمانده رساندم. فرمانده دستور داد او را هم به همراه مادرش بکشید. پس آن طفل را نیز کشتند...

پس چه فرقی است بین اینها و لشکر یزید بن معاویه لعنةالله‏ علیه؟...

این ماجرا را نوشتم، در حالی که بر این همه مظلومیت گریه می‏کنم//جاسم نعیم جاسم//

دیدگاه شما